چهار شنبه 13 تیر 1403 7/3/2024

به وب سایت رسمی روزنامه طلوع خوش آمدید

دوشنبه 23 آذر 1394 ، 25 : 14

کد خبر : 7911

از 0 نفر 0

جمعـه ای که دستغیـب نه انگشـت به دست و نه انگشتـرش نگین داشـت

جمعـه ای که دستغیـب نه انگشـت به دست و نه انگشتـرش نگین داشـت

اصغر صحرائی
چند خاطره از شهید آیت اله دستغیب
با درود به روان پاک شهید دستغیب و همراهانش، ایشان برای مردم فارس همانند پدری مهربان و راهنمایی آگاه بود.
یکی از وظایف من کسب اطلاع از اخبار روز و در جریان گذاشتن آیت اله دستغیب بود. باز روز جمعه ای بود که فهمیدم آمریکا برای آزادی گروگان هایش خواسته توی طبس نیرو پیاده کند که گرفتار عذاب خدا شده و وقتی خواسته از هواپیما و
 هلی کوپترهایش نیرو و تجهیزات پیاده کند که گرفتار شدند و آن ها به هم برخورده اند و تعداد زیادی از نیروهایش سوخته و کشته شدند و در نتیجه نقشه حمله به ایران شکست خورده است.
بعد از ظهر همان روز به همراه آقا و محافظ ها از نماز جمعه
 برمی گشتیم ابتدا این خبر را به شهید رجب علی حبیب زاده معروف به سرباز امام دادم که مرد مخلص و ساده ای بود و خودش را وقف آقا کرده بود و همیشه شمشیری به جای اسلحه به کمرش بسته بود تا خبر را به او دادم شمشیر را از کمر بیرون کشید و جلوی همه ی ما رفت و پا محکم به زمین کوبید و خبردار ایستاد و گفت: اگر آمریکا قمر مصنوعی دارد ما قمر بنی هاشم داریم!
آقا خندید وصدایش زد دستش را توی جیبش کرد تکه نباتی بیرون آورد و داخل دهان سرباز امام گذشت .
 نباتی که همیشه داخل جیب آقا پیدا می شد.
اهمیت نماز
بعد از نماز جمعه سران ارتش جلسه خود را داخل منزل شهید دستغیب گذاشته بودند تا بتوانند از نظرات آقا بهرمند شوند ،پیش جلسه فرماندهان ارتش با اسرار از آقا درخواست کردند تا از صحبت های ایشان استفاده کنند.
آقا ابتدا فرازهایی از نهج البلاغه را گفت وبعد فرماندهان را توصیه به تقوا و رعایت عدل و انصاف در مورد زیر دستان  فرمودند. بعد از حرف های آقا بحث تخصص و کاری خود را انجام  دادند . جلسه به جایی  رسید که از آقا خواستند تا حرف آخر را ایشان بزند و بگوید فرض که در مورد موارد مطرح شده چه کنند؟ آقا نگاهی به آنها کرد و گفتند:
- آقایان بنده که توی این مورد تخصصی ندارم، گفتند: -آقا ما مشورت میخوایم. آقا جواب دادند: - بازم مشورت توی کار نظامی تخصص می خواهد آقایان، اگر میان بحث و حرف هاتون به مسئله شرعی برخوردید بنده در خدمتم! بعد گوشه ا ی نشستند و به حرف های آقایان گوش دادند، وسط جلسه فرماندهان، اذان ظهر به گوش رسید از جا بلند شد و گفت: می بخشید آقایان! فرماندهان هاج و واج چشم به دری داشتند که آقا از آن خارج شد، روبه من کردند و پرسیدند: آقا از چیزی ناراحت شدند به آن ها جواب دادم : -موردی نیست، آقا وقت نماز هرجا که باشد و هرچیزی که دستشان باشد رها می کنند و نماز می ایستند گفتند: ولی ما آخرای جلسه بودیم. گفتم: باشه، یه لحظه هم نماز اول وقت رو به تاخیر نمی اندازند.
سال 59 کم کم سازمان منافقین درگیری و مخالفت با انقلاب را داشتند تشدید می کردند، مردم و نیروهای حزب الهی هم برای مقابله با آنها وارد درگیری شده بودند یکی از روزهای سال توی دفتر آقا نشسته بودم که تلفن زده شد و دختر یا زنی پشت خط بود گفتم: بفرمایی! دفتر پدر دستغیب؟ خواهر بفرمایی! می خواستم شخصا با خود ایشان حرف بزنم.
-آقا این ساعت استراحت می کنند، اگه فرمایشی هست من در خدمت هستم.
-توروخدا من باید با خود پدر دستغیب حرف بزنم...
-یکی دوساعت دیگر زنگ بزنید آقا حرفم را برید: نه کار از کار میگذره، جان ما توی خطره... تورو به خدا قسمتون می...
-گوشی دستتون باشه.
رفتم و آرام داخل اتاق آقا شدم هرگاه من این مواقع کنارش می رفتم آقا می دانست که حتما کار مهمی دارم، گفت: ها چیه؟ گفتم دختری پشت خط است و شما رو می خواهد.
-خودت یه جوری جوابش رو بده. گفتم: انگار می گوید موضوع مهمی هست و فقط می خواهد با شما حرف بزنه، همش هم می گوید پدر دستغیب. لقبی که آن زمان گروهک منافقین به آیت اله طالقانی داده بودند. بالاخره آقا گوشی تلفن را از من گرفتند، باز از صحبتی که ایشان می فرمودند من دستگیرم
 می شد که موضوع از چه قرار است. بله بفرمائید خودم هستم... کی هستند اینها؟ بله... حزب الهی هستند... مگر شما حزب شیطان هستید... خوب همه ی ما و شما حزب اله هستیم... چرو شما حزب الهی نیستید مگر شما از بچه های این مملکت نیستید؟ دختر حالا میگی چه کنم؟ ... باشه من بر حسب وظیفه شرعی به استاندار زنگ می زنم... گفتم زنگ میزنم تا شهربانی را بفرستند و نگذارند به شما آسیبی برسد.
ظاهر قضیه این بود که بچه های حزب الهی با هواداران منافقین درگیر شده بودند و آن زن از آقا کمک می خواست و آقا با توجه به اینکه می دانست این ها فریب خورده اند و جلوی انقلاب ایستاده اند اما سعی می کرد آسیبی به آنها نرسد بلکه متوجه اعمال خود بشوند. در روزهای اولی که در خدمت حاج آقا بودم یکی از دوستان مرا به شوخی به جای اصغر صحرائی اصغر مشکی صدا می زد، چند روز بعد آقا زمانی که مرا
می خواستند صدا بزنند به من می گفتند آقای مشکی بیائید و ایشان اطلاعی نداشتند که نام من صحرائی است و من هم به آقا در این خصوص چیزی نگفتم تا اینکه یک دفعه در حضور همان شخص حاج آقا مرا مجداد به نام آقای مشکی صدا زدند که دوست من متوجه اشتباه پیش آمده شد و خندید و به حضور آقا رفته و جریان را با ایشان در میان گذاشتند ایشان نیز ناراحت شده و مرا به حضور خواستند و از من به خاطر سوءتفاهم پیش آمده حلال بودی طلبیدند.
قبل از ظهر جمعه بود سوار بر موتور به سوی خانه آقا حرکت کردم، جلو در منزل آقا ترمز زدم، فرزند آقا آیت اله(سید هاشم) داشت در خانه قدیمی را جفت می کرد، پرسیدم:(آقا خانه است) برگشت نگاهم کرد و با لبخند گفت: دیر کردی اصغر آقا، چند لحظه پیش آقا جلو شد، زودتر خودت را برسان پیاده شدم و موتور را گوشه کوچه قفل کردم، رعد وبرق زد هرآسان سربالا گرفتم از میان دیوارهای بلند دوطرف کوچه به طاق آسمان چشم دوختم. دیوارها عرض آسمان را کوچک و ابرهای سیاه عمق آنرا کم نشان می دادند، نمی دانم چرا دلم گرفت، در جفت شده بود و خبری از آیت اله(سید هاشم) نبود، تکانی به خودم دادم و با عجله راه کوچه را گرفتم و دنبال آقا شدم، طول یکی دو کوچه را رد کردم از دور آقا و محافظان را دیدم(آیت اله) سید هاشم هم با فاصله پشت سر آنها می رفت، در پیچ کوچه که محو شدند گام هایم را تند کردم، به پیچ که رسیدم یکدفعه! صدای مهیب انفجاری زمین و زمان را بهم پیچید چهار ستون بدنم لرزید، گیج و متحیر شدم، اضطراب و دلهره پیدا کردم، دست و پاچه کوچه را از سر راه برداشتم(آیت اله) سید هاشم را دیدم سرو صورت و عبایش سوخته بود، هاج و واج زل زده بود به جلو دود و خاک فضا را پر کرده بود دود و خاک که نشست خشکم زد باور کردنی نبود همه جا جنازه تکه تکه شده به چشم می خورد جنازه عبدالهی، حبیب زاده، جباری، منشی، محمدتقی دستغیب نوه آقا، جعفری و.... کف کوچه فرش شده بود از گوشت و خون به در و دیوار گوشت دوخته شده بود آه! خدایا! چه صحنه دلخراشی از درون می خواستم متلاشی شوم. سرم سنگین شد و سرگیجه گرفتم جلو چشمم سیاه می رفت. دست به دیوار گرفتم. جلو پایم جنازه مطهر(آقا) را دیدم شال سبزش و دست و پای قطع شده بر خاک افتاده بود چنگال بغض گلویم را گرفت و فشار داده از پشت پرده اشک به صورت نحیف و لاغر او نگاه کردم، چقدر آرام و مطمئن آرمیده بود. محاسن سفید و زیبایش با خون خضاب شده بود، بی اختیار طنین صدای (یاحسین. یاحسین) روز و شب های تاسوعا و عاشورای او در گوشم پیچید. فریادهایی که تا سن هفتاد سالگی شبستان مسجد جامع شیراز را میلرزاند. جسم صدپاره اش دست و پای قطع شده اش، روز عاشورا تولدش، اسمش عبدالحسین و بالاخره دستغیب فامیلش. همه و همه رمز و رازی داشت در آن لحظه نه دست به بدن داشت نه انگشت به دست و نه انگشترش نگین داشت. انگشتر عقیقش را برداشتم، نگینش پریده بود در مشت فشردم و پشت به دیوار زدم. زانو در بغل گرفتم صورتم را به داخل بازوانم فرو بردم و به یاد صحبت های ماه رمضانش افتادم... مرگ، دروازه ورود به حیات ابدی است. مرگ آغاز و ابتدای ملاقات رحمت حق است...
به خود که آمدم فریاد جمعیت و صدایی که می گفتند: «بروید به مردم بگویید منتظر امام جمعه شان نباشند»
زسوک کهکشان صدپاره می گشت    
                                              به هر سوئی سراغ چاره می گشت
به نقل از اصغر صحرائی تنها محافظی که دراین حادثه دلخراش زنده ماند.

ارسال دیدگاه Post comments


آخرین عناوین « اندیشه »

صفحه اینستاگرام روزنامه طلوع کانال واتس اپ روزنامه طلوع

پربازدیدترین ها