گفت و گو از: محمد رجبي
تابستان هاي هر سال براي تفريح وديدار بستگان به مدت يك ماه از آبادان بيرون مي زديم، بخشي از اين يك ماه را در كازرون، زادگاه مادر وروستاي دريس زادگاه پدروچند روزي هم براي ديدن آثار باستاني به شيرازمي رفتيم، سال 1344 شمسي در كازرون، به دنبال جايي براي خريد مجله ي هفتگي اطلاعات دختران پسران كه براي كودكان ونوجوانان منتشر مي شد ومطالب خواندني خوبي داشت، ميگشتم! يكي از دوستان به من گفت: مغازه ي آقاي آمالي سر خيرات بايد داشته باشد! به سمت مغازه آمدم وپيداش كردم، دكه ي كوچكي كه مداد بزرگي با زنجير،از سقف آن آويزان بود وجواني خوش چهره با قدي متوسط وموزون ادارهي آنرا به عهده داشت، وامروزبعد از سالها به فكرآن دكه ي كوچك كه كاري بزرگ انجام مي داد افتادم وسراغ شخصي رفتم كه خدمت بزرگي به فرهنگ وادب اين شهر كرده واجازه خواستم با اوگفت وگويي داشته باشم، با خوشرويي پذيرفت!
درود!
درود بر شما، خوش آمديد.
جناب آمالي از خودتان بگوئيد؟
يداله آمالي هستم، متولد مهرماه 1308 شمسي.
كجا بدنيا آمديد؟
كازرون، محله ي مصلّي.
از خانواده ي خود بگوئيد؟
در خانواده اي پر جمعيت بدنيا آمدم، پدرم شش فرزند داشت، من پنجمين نفربودم.
شغل پدرتان چه بود؟
شادروان پدرم، وكيل دادگستري بود.
پس وضعيت مالي پدرتان خوب بود؟
بد نبود، تمكن مالي متوسطي داشت، عيالوارهم بود.
مادرتان چي؟ كارمند ياحقوق بگيربود؟
خير، خانه داربود.
تحصيلات را كجا گذراندي؟
بعد از فوت پدرم ،من ومادر وبرادران به شيراز رفتيم، تحصيلات ابتدايي را در دبستان مشير شيراز، واقع در كوچه بي بي دختران، بازارچه مشير گذراندم ومدرك ششم ابتدايي كه آن زمان خيلي با ارزش بود را از آن دبستان گرفتم.
چطوربه كازرون آمديد وبه فكر كتابفروشي افتاديد؟
سال 1330 شمسي براي ديدن اقوام ودوستان به كازرون آمدم، چون علاقه ي زيادي به مطبوعات داشتم ودر شيراز از آن بهره مي بردم، جوياي كتاب وروزنامه ومجله براي مطالعه شدم، گفتند: چنين چيزي در كازرون نيست! بشدت ناراحت شدم، گفتم: انسان جامعه را مي سازد وجامعه انسان را، هر دو بر هم تأثيردارند، بايد همت كنيم در اين شهر تاريخي كه ريشه در تمدّن وپيشرفت بشرداشته، كتابفروشي تأسيس كنيم، تا اهالي كازرون از آن بهره مند شوند، وخودم دست بكار شدم.
چه سالي؟
درست، آبانماه 1330 شروع به كاركرد.
كتابفروشي شما،كجاي شهرواقع بود؟
اول بازار خواجه يوسفي، نزديك كارخانه ي حاج خليل، يك دكان پنج متري گرفتم ومدت يك سال آنجا بودم.
بعد به كجا رفتيد؟
به ميدان خيرات آمدم، شهداي فعلي، يك كيوسك يك ونيم در دو ونيم متري داير كردم كه درش رو به شرق باز مي شد وجوي آب خيرات از كنارش مي گذشت، بعد كافه ي ياوري هم كناردكه ي من راه اندازي وشروع بكاركرد.
دكه ي كتابفروشي شما، چه تأثيري درشهر گذاشت؟
جوي آب خيرات كه ازكنار ما مي گذشت روباز بود وهركس در آن چيزي مي شست، يا آب تني مي كرد، وبعد همين آب به مصرف مردم ميرسيد، بهداشت مردم خيلي ضعيف بود! من طوماري نوشتم كه اين آب براي استفاده بهداشتي نيست وبايد فكري شود! مردم هم امضاء كردند وفرستاديم.
ع كجا فرستاديد؟
تهران ودر روزنامه ي ناهيد انتشار يافت.
با هزينه ي كي؟
با هزينه ي خودم وپنج هزار نسخهي آن وارد كازرون شد وبين مردم قسمت گرديد.
چه مبلغي هزينه شد؟
هر روزنامه يك ريال قيمت داشت.
چگونه اين همه روزنامه به كازرون آمد؟
با پست، يادم هست مأمورپست آمد وگفت: آقاي آمالي چند گوني روزنامه برايت آمده، بلافاصله رفتيم وآنها را از پست گرفتيم وبين مردم مجاني قسمت كرديم.
اينكارچه تأثيري در آب شرب مردم كازرون داشت؟
حدود يك ماه بعد شهردار فرستاد دنبال من.
كدام شهردار؟
آقاي حسنعلي خان امير عضدي، پسرشادروان ناصر ديوان كه اسم اصليش كهزاد بود.
چه اسم قشنگي!
بله، من به شهرداري رفتم، آقاي شهردار گفت: اين پسر اينجا چيكاردارد!
چند سالتان بود كه شهردارچنين گفت؟
هيجده سال.
بعد چي شد؟
آقاي قربانعلي شهيم، عضو انجمن شهربه شهردار گفت: اين همان آقايي است كه روزنامه پخش كرده، شهرداركشوي ميزش را كشيد وگفت: اين نامه از وزارت كشور آمده، آقاي آمالي چرا نوشتهايد شهر آب بهداشتي ندارد!
شما چي گفتيد؟
گفتم: آقاي شهردارشما بياييد آب بردك چهل پله را ببينيد،( آب انباري كه از آب خيرات پر مي شد) گفت خيلي خوب، چند روزبعد با هم رفتيم آب بردك را نشانش دادم، چند پله كه پايين رفتيم، صداي زني بلند شد: اگر نامحرميد پايين نياييد ما داريم آبتني مي كنيم! وچند زن هم در آن لباس مي شستند! شهردار صحنه را ديد وگفت: حالا چيكار كنيم؟ گفتم شما نيمه شب بياييد برويد پايين وآب آنرا امتحان كنيد، همين كار را كرد نيمه شب آمد همين كه چند پله پايين رفت نتوانست بوي تعفن آب را تحمل كند، بعد دستور داد درش را گچ بگيرند!
از او خواستم كه سرچشمه ي آب خيرات را هم ببيند! قبول كرد، روز بعد چند كيلومتري به سمت شرق پياده رفتيم.
چرا پياده؟
آن موقع شهردار وسيله ي نقليه نداشت، به سمت سرچشمه كه ميرفتيم، سر پيچ بخنگ ديديم چند حيوان در آب شنا مي كنند، شهردار تعجب كرد.
چه فصلي از سال بود؟
تابستان، تيرماه 1331 شمسي.
شهردار هم از اين آب تغذيه مي شد؟
بله.
خيرات چگونه به شهر مي آمد؟ پمپ كه نبود؟
نه، ولي از بخنگ تا شهركه حدود 5 كيلومتر مي شد 170 مترشيب دارد.
خودتان چي؟ جناب آمالي از اين آب مي خورديد؟
به هيچ وجه، من آب خوردن را از بلكتك تهيه مي كردم كه از سرچشمه تا مظهرپوشيده بود.
شهردار بعد از ديدن آن صحنه چه اقدامي كرد؟
روي آب را پوشاند.
يعني از سرچشمه تا كازرون؟
بله، ومنبع ها را شيرگذاشت.
پس كار شما نتيجه داد، آيا مردم مي دانند كه شما چه خدمت بزرگي به آنان كرده ايد؟
هم سن وسالهاي خودم مي دانند، ولي نسل جديد خير.
استقبال مردم ازكتابفروشي وكتاب چگونه بود؟
خوب، آن موقع ما كتاب را كرايه مي داديم، شبي يك ريال.
جناب آمالي، آقاي فرشته حكمت، محمد علي در گفتگو با آرزوي سلامتي براي شما مي گويد: < در آن وانفساي نبود كتاب وكتابخانه، دكه ي آقاي آمالي را به فال نيك گرفته بودند، شايد در آن زمان كه آقاي آمالي جوان بيست وچند ساله اي بود نمي دانست چه خدمت بزرگ وارزنده اي به جامعه ارائه مي دهد، كرايه هر جلد كتاب شبي ده شاهي(نيم ريال) بود.(گفت وگو با چهرهها، فرشته حكمت، محمد علي، ص22)
بله آقاي فرشته حكمت درست مي فرمايند، اوايل ده شاهي بود وبعد يك ريال شد، ماهي سه تومان