خانه ویژه (مصاحبه /گزارش) • چهار شنبه 15 بهمن 1393 ، 28 : 11 • کد خبر : 7570 از 0 نفر 0 علي بابا ربيعي:من هم شهردار بودم قسمت اول جناب آقاي علي بابا ربيعي، لطفا از خودتان بگوئيد؟ با سلام و تشكر از روزنامه ي طلوع كه به من لطف كرديد. من سال 1306 در كازرون متولد شدم. تحصيلاتم در كازرون و شيراز بود. از مهر ماه 1328 شغل شريف آموزگاري را انتخاب كردم و پس از 32 سال خدمت در سال 1360 بازنشست شدم. تحصيلات دانشگاهي ام در رشته علوم تربيتي چهار سال در دانشسراي عالي تهران بود كه در كنكور آن رتبه اول استان فارس شدم. سال 1336 با خانم پروين اقبالي كازروني ازدواج كردم كه ثمره آن 2 فرزند دختر و 2 پسر مي باشد كه همگي پزشك در تخصص هاي مختلف هستند. در دوران خدمت علاوه بر تدريس، چند سال مدير دبيرستان هاي مختلف در كازرون و مشاور مدارس شيراز بودم. دريافت نشان درجه 2 فرهنگ از وزارت فرهنگ آن زمان به خاطر احراز مقام نمونه رئيس دبيرستان ها و مسئول سپاه دانش و شهردار كازرون از جمله فعاليت هاي اينجانب بوده است. پس از بازنشستگي به نويسندگي روي آوردم و تاكنون 13 عنوان كتاب را تأليف كرده ام كه از زير چاپ خارج شده است. چه مدت شهردار بوديد و از آن چه خاطره اي داريد؟ در سال 1347 كه مسئول سپاه دانش بودم انجمن شهر كازرون بدون اطلاع قبلي مرا به سمت شهردار شهركازرون انتخاب نمود با اينكه چندان راضي نبودم پذيرفتم و در شهرداري مشغول كار شدم. نخستين كار من احضار كليه كارمندان شهرداري در دفتر كارم بود. ضمن معرفي و آشنايي با كارمندان طي سخناني كوتاه گفتم دوستان تقاضا مي كنم كه هر كس وظيفه خود را به خوبي و خوشرويي انجام دهد و هديه يا چيزي (روميزي و زير ميزي) از ارباب رجوع قبول نكند. من هم هيچ چيز به هيچ عنوان از كسي نخواهم گرفت. بيچاره ها من با اين سخنان نان آن ها را آجر كردم و نمي دانستم كه در شهرداري غير از حقوق بخور و نمير درآمد ديگري هم وجود دارد. در شهرداري روزي بيش از 10 ساعت كار مي كردم و كار مردم را با خوشرويي انجام مي دادم و بسيار خوشحال بودم كه كار مردم را به راستي و با سرعت انجام مي گيرد . چند ماهي گذشت تا يك روز كه من در اطاق جناب فرماندار محترم بودم و با هم صحبت مي كرديم ايشان كه پيرمردي بود كشو ميز خود را بيرون كشيد و گفت هر كس شهردارمي شود لااقل 10 يا 20 هزار تومان در كشو ميز من ميگذارد. (در آن زمان 10 يا 20 هزار تومان پول زيادي بود.) كاري كه من هرگز فكر آن را نكرده بودم. چيزي نگفتم در حالي كه از او (فرماندار) به شدت متنفر شده بودم اطاقش را ترك كردم و با خود گقتم من كه جز حقوق 2500 توماني چيزي ندارم و اين پول به زحمت مي تواند هزينه زندگي مرا تامين كند چه رسد به اين كه بخواهم باج هم بدهم. (از روزي كه شهرداري شدم تعادل هزينه خانه ام به هم خورد هزينه خانه ،به خاطر رفت و آمدها، بيشتر از حقوقم شده بود.)باري آن روز گذشت و من باجي به جناب فرماندار ندادم و خود را كوچه علي چپ زدم و گفته او را ناديده گرفتم. ساواك سال 1333 ساواك وجود نداشت. اما روزي اداره فرهنگ به من گفت كه به ركن 2 پادگان كازرون مراجعه كنم. آنجا رفتم سرهنگ رئيس ركن 2 با من چندان كاري نداشت و سوال و پرسشي نكرد ولي گفت لازم است كه با هم عكسي بگيريم مانعي ندارد؟ گفتم مانعي ندارد. به عكاسخانه رستمي رفتيم در آنجا يك شيخ به نام قاضي عسكر به ما دو نفر ملحق شد. در عكاسخانه ميزي گذاشته بودند و كتابي (قرآن مجيد) روي آن بود. من در وسط جلو ميز و شيخ در طرف راست و سرهنگ در طرف چپ ايستادند و من دست راست خود را روي قرآن گذاشتم و بدون يك كلمه حرف از ما عكس گرفتند كه من هرگز آن عكس را نديدم. در سال 1338 اداره فرهنگ كازرون به من تذكر داد كه در شيراز خود را به اداره ساواك معرفي كنم. من به شيراز رفتم و در خيابان زند به اداره ساواك مراجعه كردم. در آنجا از من پرسيده شد كه آيا توعضو حزب توده هستي؟ گفتم خير از حزب توده خوشم نمي آيد و بحث زياد كرديم در آخر سوال كننده گفت بيا و تو با ما باش من يك شماره به تو مي دهم و تو را از اين پس فقط با اين شماره مي شناسيم. گفتم: من با شما هستم و با شما مخالفتي ندارم ولي نمي توانم شماره را قبول كنم او گفت به اندازه حقوقي كه مي گيري ماهيانه پول به حساب شما مي ريزم و تو را مدير كل مي كنيم و تو را به آمريكا مي فرستيم و هر مقامي كه بخواهي به تو مي دهيم. من در آن موقع حقوقم پانصد تومان بود و زن و يك فرزند داشتم و به پول هم احتياج داشتم اما گفتم نه من چيزي نمي خواهم و قبول نمي كنم آيا مي توانم معلم باشم؟ او گفت: بلي مي توانيد ولي حقوق شما كفاف زندگي شما را مي دهد؟ گفتم من قانع هستم. ديگر با من كاري نداشتند و در كازرون به شغل خود(آموزگاري)ادامه دادم. پس از دو سه سال دركنكور دانشسراي عالي شركت كردم و از فارس رتبه اول كنكور شدم و مدت چهار سال در دانشسراي عالي تهران تحصيل كردم و دوباره به كازرون بازگشتم كه قصه شهرداري پيش آمد و من شهردار شدم. پس از چند ماه كه شهردار بودم روزي با رئيس شهرباني كازرون سرهنگ هنر در خيابان قدم مي زديم او به من گفت: شما هر وقت به شيراز رفيتد سري به ساواك بزنيد تو را خواسته اند اما فوريت ندارد. پس از چند روز چون با جناب استاندار كار اداري داشتم به شيراز رفتم و ساعت 7 صبح به اداره ساواك مراجعه كردم. نگهبان كردي 40 ساله قوي و نيرومند از من پرسيد چكار داريد؟ خود را معرفي كردم او مرا به سالني مبله راهنمايي كرد كسي در سالن نبود من در اطراف ديوارها و سقف و كف اطاق با دقت نگاه كردم. به جز يك قالي بزرگ كف سالن و چند مبل تميز چيزي نديدم. پس از چند دقيقه مردي بلند قامت با لباس شخصي وارد سالن شد و نزد من نشست و گفت شما شهردار كازرون هستيد؟ گفتم بلي. و من از او پرسيدم افتخار آشنايي با چه كسي دارم؟ او گفت من سرهنگ احمدي هستم. بعد او چند برگ كاغذ به من داد و گفت هر چه مي پرسم شما جواب را بنويسيد. گفتم به چشم. پرسيد شما چه فعاليتي كرده ايد كه به سمت شهردار انتخاب شده ايد؟ گفتم فعاليتي نداشتم. انجمن شهر كه قبلا مرا مي شناختند بدون اطلاع خودم مرا انتخاب كردند حتي با من هم مشورت نشده بود. سرهنگ احمدي از روز تولد من تا به امروز وضعيت من را كاملا مي دانست. او اسم چند نفر از همكلاسي هاي سال هاي 27 و 28 كه من دانش آموز دانشسراي مقدماتي شيراز بودم يادآوري كرد و گفت آيا اين ها را مي شناسي؟ گفتم بلي در سال هاي گذشته همكلاسي بوديم. گفت: آيا آن ها توده اي بودند گفتم بلي خودشان مي گفتند كه توده اي هستيم. گفت پس چرا شما توده اي نشديد گفتم خودشم نمي آمد. گفت آن هاكجا هستند؟ گفتم پس از فراغت از تحصيل تا حالا (سال 28 تا 48 ازآن ها اطلاعي ندارم.) اين مصاحبه 4 ساعت طول كشيد و بعد از من اظهار رضايت نمود و من به كارزون بازگشتم و به كارم ادامه دادم. روزي يكي از معتمدين محل در شهرداري به ديدنم آمد و گفت: آقاي شهردار آمده ام تا با شما معامله اي كنم .چون او را مي شناختم گفتم هر امري داشته باشيد كه از عهده من برآيد با كمال ميل انجام مي دهم. او چند برگ (قبض) از جيبش درآورد و گفت اين قبض ها را برداريد و نصف وجه آن را به من بدهيد و نصف ديگرش مال شما باشد. مي دانستم قبض ها چيست. گفتم براي چه اين كار را بكنم ؟گفت براي اين كه مردم به پول احتياج دارند و به نصف قيمت هم راضي هستند (قبل از اين كه من به سمت شهردار انتخاب شوم از وسط شهر خياباني با طول 2 كيلومتر كشيده بودند و خانه هايي كه در مسير خيابان بود خراب كرده بودند و به مردم خانه خراب قبض هايي داده شده بود كه هر وقت شهرداري پول داشت به آنها بپردازد) من با علم و اطلاع از اين موضوع مسئول حسابداري را خواستم و گفتم موجودي شهرداري چند تومان است؟ حسابدار رفت و برگشت و گفت ششصد هزار تومان . گفتم آن پول را به نسبت تقسيم كن و از اين قبضها كم كن و به اين آقاي محترم بده. مراجعه كننده با حيرت نگاهي كرد و گفت آفرين بر شما و رفت. روزي مامور خواندن كنتور آب خانه ها ي شهر به دفتر من آمد و گفت شهردار عرضي دارم اجازه مي فرماييد؟ گفتم هر چه مايلي بگو. او گفت ديروز كنتور آب خانه شما را خواندم. آب به اندازه حد نصاب مصرف نكرده ايد و بايد جريمه شويد چه اجازه مي فرماييد ؟گفتم برو و طبق مقررات به وظيفه ات عمل كن. بعد پرونده دو نفر از شهرداران سابق را خواستم و به آن ها نگاه كردم ديدم هر كدام صد تومان بابت مصرف آب خانه به شهرداري بدهكار هستند. روزي يكي از حاجيان محترم كازرون به ديدنم آمد و سلام كرد او از آشنايان دور من بود. او را خوب مي شناختم جوابش دادم و پرسيدم آيا كاري دارد؟ وي گفت: در پشت باغ من زميني است كه جزيي از باغ است اگر اجازه دهيد ميخواهم آن زمين را ضميمه باغ كنم مي دانستم چه مي گويد. آقاي حاجي باغي داشت كه درون شهر بود و در پشت آن باغ زميني بود تقريباً به عرض 50 متر و به درازاي 400 متر چسبيده به ديوار باغ در مجاورت يك خيابان عبوري بود كه به خارج از شهر امتداد داشت. گفتم آقاي حاجي آيا شما سندي در اين مورد داريد؟ او گفت بله سند باغ موجود است .گفتم سند را بياوريد او رفت و سند باغ را آورد آن سند را مطالعه كردم اسمي از زمين پشت باغ در آن نبود به او گفتم زمين مال شما نيست گفت شما چقدر سخت ميگيريد من مي خواهم آن زمين را تقسيم بندي كنم خانه بسازم .گفتم آقا اين زمين مال شما نيست كه در آن خانه بسازيد. رفت و با يك نماينده انجمن شهر نزد من آمد و گفت آقاي شهردار آن زمين را قواره، قواره مي كنيم دو قواره آن زمين هم مال شما باشد .گفتم خلاف نمي كنم و زمين هم نمي خواهم .پس از بحث زياد حاجي به پشتيباني نماينده انجمن شهر گفت: پس نصف آن زمين براي شهرداري گفتم آقا تمام آن زمين مال شهرداري است چرا نصف آن! مدتي گذشت و شهردار بودن من تمام شد. پس از چند سال ديدم آن حاجي تمام آن زمين را تصرف نموده و چندين خانه ساخته است. ادامه دارد...