مصاحبه از مریم زارع خفری: انقلاب سال 57 مردم در ایران مانند سیلی خروشان بود که هیچ چیز و هیچکس نتوانست جلوی آن را بگیرد و در نهایت در 22 بهمن ماه همین سال با پیروزی، قدری آرام گرفت.
این توده عظیم گوش به فرمان امام خمینی (ره) قیام کرده بودند تا بتوانند به عدالت برسند و آزادی خویش را لمس کنند.
این انقلاب چون مردمی بود همه اقشار جامعه در آن نقش داشتند و حالا بعد از گذشت 38 سال هنوز یادگاری های آن در ذهن و دل مردم نقش بسته است.
ولی حسن زاده یکی از جوانان دیروز و مرد موسفید امروز است که در اداره اوقاف و امور خیریه فارس کار می کند و از آن روزگار خاطرات بسیاری دارد. او در دوران انقلاب در ارتش و در پشتیبانی منطقه در قسمت مخابرات کار می کرد.
حسن زاده در این باره می گوید: در آن روزها با توجه به فرمان امام برای پیوستن ارتشیان به جمع مردم هر روز افرادی از پادگان ها فرار می کردند و مردم هم با شاخه گل از نظامیان استقبال می کردند یا شعار می دادند «برادر ارتشی چرا برادر کشی»
وی ادامه داد: یک روز صبح در پادگان ما را در جایگاهی که همیشه فرمانده در آن جا از نیروها سان می دید جمع کردند و چند نفر که می گفتند از نیروهای اطلاعات و امنیت هستند برای ما سخنرانی کردند.
آنها گفتند: این آقایی که شما او را خمینی می نامید اصلا روحانی نیست حتی ایرانی هم نیست... او فردی افغانی است و قصد دارد همه را فریب دهد...
آنها ادامه دادند: خدا و مردم هر دو از رفتن شاه نارحت هستند و خدا خشمش را با زلزله ای که در کرمان رخ داد نشان داد.
ادامه داد: ما همان لحظه به عمق ترس و نگرانی آنها پی بردیم، آنها میخواستند از این اتفاق طبیعی استفاده کنند و ما را گول بزنند فکر کردند ما احمق هستیم.
مگر در سال 51 در همین فارس و در شهرستان قیر و کارزین زلزله ویرانگری نیامده بود، آن هم در دوران شاه، چرا برای آن بهانه تراشی نکردند؟!
وی افزود: آن روزها همه تصمیمشان را گرفته بودند و فقط بر اندازی حکومت شاه و پیروزی انقلاب را میخواستند.
خاطره دیگری که همیشه در خاطر زنده و روشن او مانده است به بعد از انقلاب پیروزی باز می گردد؛ روزی که مرحوم آیت الله شهید دستغیب به پادگان ما آمده بود و درست همان جایی که تیمسار قبلا میایستاد، ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.
آیت الله دستغب شروع به سخنرانی کرد اما چند کلمه بیشتر نگفته بود که یک دفعه گفت یکدیگر را ببوسید.
هم همین کار را کردیم و بعد ایشان حرفهایش را ادامه داد اما باز هم مانند دفعه قبل گفت یکدیگر را ببوسید و این کار چندین بار تکرار شد...
سربازی که تا دیروز نمی توانست از غذایی که فرمانده و بالا دستی هایش می خوردند استفاده کند، سال تا سال آنها را نمی دید و از آنها سخت می ترسید و شان انسانی آنها نیز یکسان نبود حالا نه تنها کنار فرمانده خود بود حتی او را در آغوش گرفته و میبوسید همین بوسه زمینه ای شد تا خیلیها تفاوت انقلاب کنونی را با حکومت قبل حس کنند و به اعتقاد من آن روز با این بوسه یک بار دیگر انقلاب عملی شد و پیروز گشت.