جمعه 2 آذر 1403 11/22/2024

به وب سایت رسمی روزنامه طلوع خوش آمدید

دوشنبه 25 آذر 1392 ، 50 : 7

کد خبر : 2203

از 0 نفر 0

شمع محراب

شمع محراب

‌به نقل از اصغر صحرائي تنها محافظي كه در اين حادثه دلخراش زنده ماند.‌

جمعه تكه هاي ابر، آمدند و دست به هم دادند تا جلو تابيدن خورشيد را بگيرند. موتور هوندا را از در خانه بيرون آوردم سردي هوا را از درون تنم احساس كردم. لرزش خفيف در بدنم افتاده پا را از روي موتور برگرداندم و هندل زدم. هر چه تلاش كردم موتور روشن نشد كه نشد. به ذهنم خطور كرد بنزين و برق را كنترل كنم. بنزين داشت. برق را كه امتحان كردم شمع جرقه نمي زد. آن را باز كردم. كاملاً دود زده بود. شمع را تميز كردم و سرجايش قرار دادم. اين بار با اولين هندل روشن شد. نفس راحتي كشيدم. نگاهي به ساعت مچي انداختم. دير شده بود بايد زودتر خودم رو به آقا، ميرساندم. زيپ كاپشن را تا زير گلو كشيدم و سوار موتور شدم. گاز موتور را تا ته گرفته بودم و خيابانهاي خلوت را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشتم. به پس كوچه هاي تنگ و باريك جنوب شهر كه رسيدم، سرعت موتور را كم كردم. جلو در منزل آقا ترمز زدم. فرزند آقا “سيد هاشم” داشت در خانه قديمي را چفت مي كرد .

 پرسيدم: <آقا خانه است؟”‌برگشت نگاهم كرد و با لبخند گفت:<دير كردي اصغر آقا، چند لحظه پيش آقا جلو شد، زودتر خودت را برسان> پياده شدم و موتور را گوشه كوچه قفل كردم. رعد و برق زد تو آسمان. سربالا گرفتم از ميان ديوارهاي بلند دو طرف كوچه به طاق آسمان چشم دوختم. ديوارها عرض آسمان را كوچك و ابرهاي سياه عمق  آن را كم نشان مي دادند .

نمي دانم چرا دلم گرفت. در چفت شده بود و خبري از سيد هاشم نبود. تكاني به خود دادم و با عجله راه كوچه را گرفتم و دنبال آقا شدم. طول يكي، دو كوچه را رد كردم. از دور آقا و محافظان را ديدم .

 سيد هاشم با فاصله پشت سر آن ها مي رفت. در پيچ كوچه كه محو شدند گامهايم را تند كردم. به پيچ كه رسيدم يكدفعه! صداي مهيب انفجاري؛ زمين و زمان را بهم پيچيده چهار ستون بدنم لرزيد. منگ و متحير شدم. اضطراب و دلهره پيدا كردم .

دست پاچه پيچ كوچه را از سر راه برداشتم. سيد هاشم را ديدم. سر و صورت و عبايش سوخته بود. هاج و واج زل زده بود به جلو. دود و خاك فضا را پر كرده بود. دود و خاك كه نشست، خشكم زد. باور كردني نبود، همه جا جنازه تكه تكه شده به چشم مي خورد .‌

جنازه عبدالهي، حبيب زاده، جباري، منشي، محمد تقي دستغيب نوه ي آقا، جعفري و ... كف كوچه فرش شده بود از گوشت و خون به در و ديوار گوشت دوخته شده بود. آه! خدايا! چه صحنه ي دلخراشي . از درون مي خواستم متلاشي شوم .

سرم سنگين شد و سرگيجه گرفتم. جلو چشمم سياهي مي رفت. دست به ديوار گرفتم جلو پايم جنازه مطهر “آقا” را ديدم. شال سبزش و دست و پايش قطع شده بر خاك افتاده بود. چنگال بغض گلويم را گرفت و فشار داد. از پشت پرده اشك به صورت نحيف و لاغر او نگاه كردم، چقدر آرام و مطمئن آرميده بود. محاسن سفيد و زيبايش با خون خضاب شده بود. بي اختيار طنين صداي <يا حسين، يا حسين> روز و شب هاي تاسوعا و عاشوراي او در گوشم پيچيد. فريادهايي كه تا سن هفتاد سالگي شبستان مسجد جامع شيراز را مي لرزاند. جسم صدپاره اش، دست و پاي قطع شده اش، روز عاشورا تولدش، اسمش عبدالحسين و بالاخره دستغيب فاميلش همه و همه رمز و رازي داشت .‌

انگشتر عقيقش را برداشتم، نگينش پريده بود. در مشت فشردم و پشت به ديوار زدم زانو در بغل گرفتم. صورتم را به داخل بازورانم فرو بردم. و به ياد صحبت هاي ماه رمضانش افتادم .... مرگ، دروازه ي ورود به حيات ابدي است. مرگ آغاز و ابتداي ملاقات رحمت حق است... به خود كه آمدم. فرياد جمعيت و صدايي كه مي گفت: “برويد به مردم بگوئيد، ديگر منتظر امام جمعه شان نباشند

ز سوك كهكشان صدپاره مي گشت    

 به هر سويي سراغ چاره مي گشت


ارسال دیدگاه Post comments


آخرین عناوین « اندیشه »

صفحه اینستاگرام روزنامه طلوع کانال واتس اپ روزنامه طلوع

پربازدیدترین ها